در کشاکش شبهای بی ستاره و روزهای ابری چشمانم هنوز دنبال اثری از تو میگردم،
نشانه ای که مرا رهنمون کند و به سوی آنچه که باتمام وجود آن را می طلبم از حصار
تنهاییم که بیرون می خزم، سرما تا مغز استخوانم پیش می رود و چنان سردم می شود
که گویا هرگز گرم نخواهم شد، اما باز هم می خواهم دنبال تو بی نشان تمام شهر
غربت را زیر ورو کنم...
با فشار هر قدم بر روی سنگفرشهای کوچه های خالی از عبور صدای فریاد برفها،
گوشم را پر می کند و ناله وحشی باد دلم را می لرزاند، راه سخت وسرد است
و پرنشیب و من مصمم به یاد گرفتن آن گمشده همچنان می روم...
نمی دانم چه ساعتی از شب است و نمی دانم چقدر از راه را پیموده ام،
اما تاکنون اینجا آسمان آبی است. ستاره ها چشمک زنان به چشمان مشتاق
من لبخند می زنند و ماه با همان چهره صبور و ثابت همیشگی رّد پاهای خسته
مرا بر روی برفها دنبال میکند و من همچنان راه می روم...
در گوشه ای از سیاهی شب پرتویی از مهتاب راه باریکی را به سوی افق روشن
می کند و من با تمام وجود به سوی دشت نقره فام مهتاب می دوم...
اینجا چقدر گرم است و چقدر روشن و روی برفها چه رّد زیبا و درخشانی تا طلوع
خورشید کشیده شده است، رّد پایی از عشق که مرا تا کلبه نور می برد...
نظرات شما عزیزان:
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 230
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 140726
تعداد مطالب : 255
تعداد نظرات : 212
تعداد آنلاین : 1